تقدیم به یوسف زهرا...
آن قدر نیامدی تا دل های پراز گدازمان آتش فشان شد.
آن قدر نیامدی تا گدازه های دلمان چکه چکه از ترک چشمانمان بر خاک ریخت.
آن قدر نیامدی تا غریبی را باور کردیم وباورکردیم که گم شده ایم.
مولاجان هرچه دست های دعامان بالا رفت،شاخه ی اجابت نیز بالاتر وبالاتر رفت.
خیلی ها فراموشت کرده اند،خیال کردند فراموششان کرده ای،آن ها نیز فراموشت کردند.
به یک باره دیدیم میدان عشق خالی شده است.اصلا شده است مسلخ عشق ولی ما خیلی چیزها را در این مسلخ عشق آموختیم ،آموختیم ایستاده افتادن ونشکستن را وایستاده شکستن و نیفتادن را.
وقتی همه ی غریب ها یک جا جمع می شوند دیگر کسی غریب نیست ،هر دردی مرهمی بر درد دیگرو هرزخمی مرهمی بر زخم دیگر.
ولی مولاجان !تورا به غربت مادرت زهرا قسم،درد غربت مارا بیش از این نکن که ما شنیده ایم روی تو از بی نوایی ما زرد است.
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است ،دعا نما که بمیرم ،چه می شود که بیایی.