خاک خوشبخت
05 دی 1390 توسط نادری
سال ها پیش از این
زیر یک سنگ ،گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پرزدن آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه ،دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
وخدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک،توی دست خدا نور شد
پر گرفت ،از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات ،این همه از خدا دور هستم ؟!!
بر گرفته از کتاب چای با طعم خدا
از عرفان نظر آهاری